بازدید امروز : 129
بازدید دیروز : 22
کل بازدید : 83162
کل یادداشتها ها : 309
مرد نصفه شبی در حالی که خیلی مست بود به خونه اومد..
تعادلش رو از دست میده و دستش به گلدان سفالی ای که زنش خیلی دوسش داشته میخوره و گلدان میشکنه...
همونجا پخش زمین میشه و خوابش میبره.. زن اونو کنار میکشه و شیشه خرده ها رو جمع می کنه..
صبح مرد از خواب بیدار میشه و یاد اتفاق دیشب می افته .. داشت تو دلش دعا میکرد که بحث و دعوایی رخ نده که چشمش به یه نامه افتاد که رو در یخچال بود..
زن:عشق من صبحانه مورد علاقه ات روی میز آمادست.. من برای درست کردن ناهار مورد علاقه ات باید صبح زود به خرید میرفتم.. زود برمیگردم پیشت عشق من..!!
مرد درحالی که از تعجب خشکش زده یود، از پسرش پرسید دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟؟
پسرش گفت: دیشب وقتی مامان تورو به تختخواب برد تا لباسها و کفشهایت را درآورد، تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی:
""هــــی خانوووووم، تنهاااااام بذار، به من دست نزن، من ازدواج کردم...."""